زنگ عدالت و مار
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 457 - 460
موجود افسانهای: جن یا دیو
نام قهرمان: جهانتیغ
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
«زنگ عدالت و مار» روایت دیگری است از قصههای جن و پری. «زنگ عدالت» افسانهای است که برای یکی از پادشاهان به نام اردشیر ساخته بودند. در این روایت از این افسانه استفاده شده است. از دیگر اشیاء افسانهای که در این روایت به کار رفته یکی هم کفش و عصای آهنی است که نشان از پیمودن راه طولانی توسط قهرمان قصه است. استفاده از «سه» و «سومی»ها در افسانهها معمولاً همراه با تغییری است که «سومی»ها در وضعیت افسانه میدهند. البته در روایت «زنگ عدالت و مار» از این تغییر توسط «سومی»ها خبری نیست. و این نشان میدهد که روایت « زنگ عدالت و مار» احتمالاً ترکیبی از دو یا سه روایت مختلف است. البته این ترکیبها در روایات مختلف انجام میشود و گاه چنان بر هم منطبق شدهاند که روایتی تازه را رقم زدهاند و گاه ترکیب نامناسب خود را به خوبی در روایت نشان داده است. اما به هر صورت این کار از امکان افسانهها در تداخل و ترکیب با یکدیگر خبر میدهد. شاید تشابهات ساختاری در این مورد یکی از دلایل چنین امری باشد .
سلطانی بود که به سر در قصرش زنگی آویخته بود به نام زنگ عدالت. هر کس حرفی یا کاری داشت، زنجیر زنگ را تکانمیداد و آن را به صدا در میآورد. روزی صدای زنگ در سرسرای قصر پیچید. نگهبانها رفتند و دیدند ماری دور زنگ پیچیده و آن را تکان میدهد. وی را به حضور پادشاه بردند. مار به پادشاه گفت:«در راه به خانهی پیرمردی رسیدم که سه دختر دارد. یکی از آن دختران را میخواهم». پادشاه پیرمرد را احضار کرد و خواستهی مار را به او گفت. پیرمرد گفت:«پادشاه مصلحت را میداند». دختر را خبر کردند و در قصر جشن عروسی برای مار و دختر گرفتند. بعد از عروسی، مار و دختر راه افتادند و رفتند. از شهر که خارج شدند، مار جلدش را به کناری انداخت و به شکل یک مرد چهارشانه و قوی هیکل درآمد.این مرد دو برادر داشت. برادر دومی وقتی به خانه آمد گفت:« بوی آدمیزاد میآید!» مرد جواب داد:«آدمیزاد زن من است.» برادر دومی وقتی ماجرا را شنید به جلد گرگ رفت.خودش را به قصر سلطان رساند. زنجیر زنگ عدالت را به صدا درآورد.نگهبان او را به حضور سلطان برد. گرگ هم تقاضا کرد که یکی از دختران پیرمرد را به زنی به او بدهند. گرگ با یکی از دختران پیرمرد عروسی کرد و دو تایی راه افتادند. بیرون شهر گرگ جلدش را درآورد و شد یک جوان برازنده، آنها به خانه رفتند. چند روز گذشت و برادر سومی از سفر به خانه آمد و گفت:«بوی دو آدمیزاد میآید». برادرانش موضوع را به او گفتند. او هم به شکل کلاغی درآمد و خودش را رساند به زنجیر زنگ عدالت. بعد هم دختر دیگر پیرمرد را به زنی گرفت و دوتایی راه افتادند. بیروناز شهر مادر عروس از کلاغ پرسید:«خانهاتان کجاست؟ تو انسی؛ جنّی، دیوی؟» کلاغ جواب داد:« یک جفت کفش آهنی پایت کن، یک عصای آهنی هم به دست بگیر و رو به خورشید راه بیفت. هر جا کفش آهنیات از ساییدگی سوراخ شد و عصایت هم تا دستهاش ساییده شد، به خانه ما رسیدهای.» کلاغ این را گفت و دست زنش را گرفت و راه افتاد. برای پیر مرد فقط یک پسر مانده بود که او هم به مکتبخانه میرفت. روزی پسر دید مادرش گریه میکند. علت را پرسید. مادر موضوع خواهرانش و مار و گرگ و کلاغ را گفت.صبح روز بعد، پسر یک کفش و عصای آهنی به آهنگر سفارش داد. بعد از مدتی کفش و عصا حاضر شد. پسر عصا را به دست گرفت و کفش را پوشید و راه افتاد تا خانهی خواهرانش را پیدا کند. منزل به منزل طی منازل کرد. سالها گذشت. یک روز پسر متوجه شد کفش آهنیاش پاک ساییده شده و عصایش هم از ساییدگی به دستهاش رسیده. وقت غروب از درختی بالا رفت و خوابید. صبح کنیزی سرچشمه آمد تا آب ببرد. عکس صورت زیبایی را در آب دید. سرش را بالا گرفت و روی درخت چشمش به پسر افتاد. پرسید:« تو کی هستی و چه کارهای؟» پسر از درخت پایین آمد و شرح حال خود را برای کنیز گفت و مقداری غذا از او خواست. کنیز به خانه رفت و آنچه دیده و شنیده بود برای خانمش تعریف کرد. خانم گفت:«حتماً برادر من است.برو و به اینجا بیاورش.» کنیز رفت و پسر را آورد. خواهر برادر خود را شناخت و همدیگر را در آغوش گرفتند. شوهران دخترها هم به پسر خوش آمد گفتند و از او پذیرایی کردند. شب دوم که پسرک مهمان خواهر دومی بود، شوهر به زنش گفت:«مبادا جای برادرت را روی پشت بام بیندازی!» اما پسر اصرار داشت که روی بام بخوابد.خواهر رخت خواب او را روی پشت بام انداخت. پسر خوابید و خواب «چهل گیسو» را دید. صبح که از خواب برخاست غمگین و افسرده بود و تا شب به غذا لب نزد. شوهر خواهرش از او پرس و جو کرد و فهمید که پسر خواب «چهل گیسو »را دیده. برادرانش را خبر کرد و گفت:« باید کاری کنیم که پسر به چهل گیسو برسد.» برادر اولی، تیغی روی شانه پسر گذاشت و گفت:« تا وقتی این تیغ با تو است، نمیمیری.» برادر دومی به او عصایی داد و گفت:« هر چیز که بخواهی این عصا برایت آماده می کند.»برادر سومیگفت:« چهل گیسو خودش را به شکل گلولهای در آورده و رفته است توی خرطوم یک فیل نر. این فیل نگهبان او است. فقط موقعی که با فیلهای دیگر برای آب خوردن میرود، گلوله را در میآورد. همان وقت باید دست به کار شوی.» بعد از این حرف به او یک کیسه سوزن،یک کیسه تَمِنه (جوالدوز، سوزن درشت که برای دوختن جوال و یا پارچههای ضخیم به کار میرود.) و کیسه نمک داد. برادرها، پسر را سرچشمه رساندند و برگشتند.« حالا با این جوان که نامش جهانتیغ شده است، باشیم:» جهانتیغ رفت بالای درخت. قدری گذشت فیلها آمدند. فیل نر گلوله را از خرطومش درآورد که آب بخورد. جهانتیغ از درخت پرید پایین و گلوله را برداشت و فرار کرد. فیلها اول فیل نر را خفه کردند و بعد دنبال جهانتیغ گذاشتند. جهانتیغ، کیسهی سوزنها را باز کرد و آن را پشت سرش خالی کرد. بعد هم سر کیسه تمتمهها را باز کرد سوزنها به کف پای فیلها فرو میرفتند اما آنها همچنان میدویدند. جهان تیغ کیسهی نمک را خالی کرد. فیلها که پایشان زخمی شده بود، وقتی روی نمک راه رفتند، پایشان به سوزش افتاد و کمی حرکتشان کند شد. اما ول کن پسر نبودند. جهانتیغ به عصا گفت که دریایی میان او و فیلها درست کند. دریایی درست شد و فیلها توی آب افتادند و خفه شدند. جهان تیغ به گلوله دستی کشید. دختری زیبا که همان چهل گیسو بود ظاهر شد. بعد از عصایش خواست که آنها را به خانه خواهرانش ببرد .خواهرها از اینکه برادرشان صحیح و سالم برگشته بود خوشحال شدند. برای او و چهل گیسو جشن عروسی گرفتند و بعد هم همگی به خانهی پدرو مادر دخترها رفتند. پیرمرد و پیرزن از دیدن بچهها، عروس و دامادها خوشحال شدند و «به اندازه گریههایی که کرده بودند، خندیدند.»بار دیگر برای جهانتیغ و چهل گیسو، جشن عروسی گرفتند .